اندیشیدن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
سخن گفتن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
بحث پیرامون علم دین و
صرف و نحو و
شعر و نثر، ممنوع!
اندیشه منفور است و زشت و ناپسند!
از لانهی مهر و موم شدهات
پا فراتر نگذار
چراغ، قرمز است..
زنی را.. یا که موشی را مشو عاشق!
عشق ورزیدن، چراغش قرمز است
مرموز و سرّی باش..
تصمیم خود را با مگس هم در میان مگذار
بیسواد و بیخبر باقی بمان!
شرکت مکن در جرم فحشا... یا نوشتن!
زیرا که در دوران ما،
جرم فحشا، از نوشتن کمتر است!
اندیشیدن دربارهی گنجشکان وطن
و درختان و رودها و اخبار آن، ممنوع!
اندیشیدن به آنان که به خورشید وطن تجاوز کردند
ممنوع!
صبحگاهان، شمشیر قلع و قمع به سویت میآید،
در عناوین روزنامهها،
در اوزان اشعار
و در باقیماندهی قهوهات!..
در بر همسرت استراحت نکن،
آنها که صبح فردا به دیدارت میآیند،
اکنون زیر «کاناپه» هستند!..
خواندن کتابهای نقد و فلسفه، ممنوع!
آنها که صبح فردا به دیدارت میآیند،
مثل بید در قفسههای کتابخانه کاشته شدهاند!
تا روز قیامت از پاهایت آویزان بمان!
تا قیامت از صدایت آویزان بمان
و از اندیشهات آویزان باش!
سر از بشکهات بیرون نیاور
تا نبینی چهرهی این امت تجاوز شده را..
اگر روزی بخواهی نزد پادشاه بروی
یا همسرش
یا دامادش
یا حتی سگش - که مسئول امنیت کشور است
و ماهی و سیب و کودکان را میخورد
و گوشت بندگان را نیز-
باز، میبینی چراغ، قرمز است!
یا اگر روزی بخواهی
وضع هوا را ...و اسامی درگذشتگان را
و اخبار حوادث را بخوانی،
باز، میبینی چراغت قرمز است!
یا اگر روزی بخواهی
قیمت داروی تنگی نفس
یا کفش بچگانه
یا قیمت گوجه فرنگی را بپرسی،
باز، میبینی چراغت قرمز است.
یا اگر روزی بخواهی
صفحهی طالع بینی را بخوانی،
تا بخت خود را پیش از پیدایش نفت
و پس از اکتشاف آن بدانی،
یا بدانی که در ردیف چارپایان، جایگاه تو کجاست،
باز، میبینی چراغت قرمز است!
یا اگر روزی بخواهی
خانهای مقوایی بیابی تا تو را پناه دهد،
یا در میان بازماندگان جنگ، بانویی بیابی تا تسلایت دهد،
یا یخچال کهنهای پیدا کنی..
باز.. میبینی چراغت قرمز است.
یا بخواهی در کلاس از استاد بپرسی:
چرا اعراب امروزی با اخبار شکستها تسلا مییابند؟
و چرا عربها مثل شیشه در هم میشکنند؟...
باز میبینی چراغت، قرمز است..
با گذرنامه عربی سفر نکن!
دیگر به اروپا سفر نکن
زیرا - چنان که میدانی- اروپا جای ابلهان نیست..
ای وانهاده!
ای بیهویت!
ای رانده شده از همهی نقشهها!
ای خروسی که غرورت زخم خورده!
ای که کشته شدهای، بی هیچ جنگی!
ای که سرت را بریدهاند، بی آن که خونی بریزد..
دیگر به دیار خدا سفر نکن
خدا، بزدلان را به حضور نمیپذیرد...
با گذرنامهی عربی سفر نکن..
و مثل موش کور، در فرودگاهها منتظر نمان!
زیرا چراغت قرمز است..
به زبان فصیح نگو
که مروانم
عدنانم
سحبانم
به فروشندهی موبور «هارودز»
نام تو برایش مفهومی ندارد
و تاریخ تو
تاریخی دروغین است، سرورم!
در «لیدو» به قهرمانیهایت افتخار نکن
که سوزان
و ژانت
و کولت
و هزاران زن فرانسوی دیگر،
هرگز نخواندهاند
داستان «زِیـْر» و «عنتر» را
دوست من!
تو خندهآور به نظر میرسی
در شبهای پاریس.
پس فورا به هتل برگرد،
چراغ، قرمز است!
با گذرنامهی عربی سفر نکن
در مناطق عربی نشین!
که آنان به خاطر یک ریال، میکُشندت
و شب هنگام، وقتی گرسنه میشوند، میخورندت!
در خانهی حاتم طائی مهمان نشو،
که او دروغگو و متقلب است
مبادا صدها کنیز و صندوقچهی طلا
فریبت دهد..
دوست من!
شبها به تنهایی نزن پرسه
میان دندانهای اعراب...
تو برای ماندن در خانهی خود هم محدودیت داری
تو در قوم خود هم ناشناسی!
دوست من!
خدا عربها را بیامرزد